چشمهایت را در چشمهایم خیره کردی و آهسته گفتی
دوستت دارم.
در آن هنگام که در دلم فریاد می زدم من هم
دوستت دارم بیشتر از آن چه که
فکرش را می کنی.
اشکهایم بی اختیار روانه گونه هایم شدند
سرم را آهسته بر روی شانه هایت گذاشتی
موهایم را نوازش کردی
لبانت را بر لبانم نزدیک کردی
و بوسه گرمی از لبانم چیدی ، دستهای سردم را در
دستهای گرم و لطیفت فشار دادی
گفتم... می دانی می خواهم تا خود سپیده صبح در آغوشت باشم
و برای همیشه در کنار هم باشیم....
عطر نفسهایت
را نزدیک نفسهایم احساس کنم
ستاره ها در آسمان چشمک زنان جشن با شکوهی را
آغاز کردند... همه جا تاریک بود
قطرات باران یکی یکی و خیلی آهسته صورتمان را
نوازش می داد
پرنده خوش آوازی بر ش
تــو به آسمان نگاهی کردی و من همان طور که در
چشمهایت خیره شده بودم
لبخند زنان فریاد زدم
نــــگاه کن
نـــگاه کن ...! پرندگان زمستانی چگونه در دل من
خود را گرم می کنند
و
ماه نیمه? در طراوت روحم? نیمه دیگر خود را می جوید
ببین... چگونـــه تـــو را دوســـت دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد و در حرارت
خونم پناهی می جوید.
دوستــــت دارم تا آخرین نفس.
[ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 3:53 عصر ] [ mahzam ]